داستان
مرابغل کن..
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی ازهمسرش نشنیده بود،بیمارشد.
شوهراوکه راننده ی موتورسیکلت بود وازموتورش برای حملونقل کالادرشهراستفاده میکرد.
زن بااحتیاط سوارموتورشدوازدسپاچگی وخجالت نمیدانست دست هایش راکجابگذاردکه ناگهان شوهرش گفت مرابغل کن...
زن پرسیدچه کارکنم؟وقتی متوجه حرف شوهرش شدناگهان صورتش سرخ شدباخجالت کمرشوهرش رابغل کردوکم کم اشک صورتش راخیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودندکه زن ازشوهرش خواست به خانه برگردند،،شوهرش باتعجب پرسید:چراتقریبابه بیمارستان رسیدهایم.!
زن جواب داد:دیگرلازم نیست،،بهترشدم سرم دردنمیکند.
شوهرهمسرش رابه خانه رساندولی هرگزمتوجه نخواهدشدکه گفتن همان"مرابغل کن"چقدراحساس خوشبختی رادرقلب همسرش باعث شدکه همین مسیرکوتاه،،سردردش راخوب کرده است....پایان
[ بازدید : 382 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ][ شنبه 7 تير 1393 ] 19:04 ] [ neda ]
[ ]